درخواستی
وقتی قلدرته و عاشقت میشه
پارت2
روزها میگذشت و هیونجین هر بار یه بهونه جدید برای گیر دادن به ات پیدا میکرد.
– چرا موهات اینجوریه؟ بذار درستش کنم.
– وااای! بازم اون کیف زشتو آوردی؟
– هی کوچولو، دوباره دیر رسیدی، مگه بدون من جرأت داری؟
هر بار همه میخندیدن، و ات هم با حرص چشم غره میرفت. اما چیزی که بقیه نمیدیدن، نگاههای طولانی و عجیبی بود که هیونجین پشت خندههاش میدزدید.
یه روز توی حیاط، یه پسر دیگه از کلاس بالاتر اومد سمت ات. با لبخند گفت:
– سلام، میخواستم شمارهتو بگیرم، شاید یه وقت با هم بیرون رفتیم.
ات جا خورد. اما قبل از اینکه چیزی بگه، هیونجین مثل سایه پیداش شد. با قیافه جدی دست اون پسره رو کنار زد.
– شمارهشو لازم نداری. برو دنبال کار خودت.
پسره اخم کرد.
– تو کی باشی؟
هیونجین خندید.
– کسی که اگه دوباره ببینمت دورش، کارت ساختهست.
پسره رفت، و ات موند با یه عالمه سوال.
– هیونجین! تو چه کارهای؟! مگه من بچهام که بخوای محافظت کنی؟
هیونجین با لبخند گوشهلبی گفت:
– گفتم که… فقط من اجازه دارم اذیتت کنم.
ات با حرص برگشت، ولی نمیتونست جلوی سرخی گونههاشو بگیره. چرا قلبش داشت اینقدر تند میزد؟
اون شب، وقتی دفترشو باز کرد، دوباره روی آخرین صفحه چیزی نوشته بود:
"وقتی با یکی دیگه میخندی، حالم بد میشه. نمیفهمم چرا."
ات دستشو روی نوشته گذاشت. برای اولین بار، به جای عصبانیت… لبخند زد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
#استری_کیدز
پارت2
روزها میگذشت و هیونجین هر بار یه بهونه جدید برای گیر دادن به ات پیدا میکرد.
– چرا موهات اینجوریه؟ بذار درستش کنم.
– وااای! بازم اون کیف زشتو آوردی؟
– هی کوچولو، دوباره دیر رسیدی، مگه بدون من جرأت داری؟
هر بار همه میخندیدن، و ات هم با حرص چشم غره میرفت. اما چیزی که بقیه نمیدیدن، نگاههای طولانی و عجیبی بود که هیونجین پشت خندههاش میدزدید.
یه روز توی حیاط، یه پسر دیگه از کلاس بالاتر اومد سمت ات. با لبخند گفت:
– سلام، میخواستم شمارهتو بگیرم، شاید یه وقت با هم بیرون رفتیم.
ات جا خورد. اما قبل از اینکه چیزی بگه، هیونجین مثل سایه پیداش شد. با قیافه جدی دست اون پسره رو کنار زد.
– شمارهشو لازم نداری. برو دنبال کار خودت.
پسره اخم کرد.
– تو کی باشی؟
هیونجین خندید.
– کسی که اگه دوباره ببینمت دورش، کارت ساختهست.
پسره رفت، و ات موند با یه عالمه سوال.
– هیونجین! تو چه کارهای؟! مگه من بچهام که بخوای محافظت کنی؟
هیونجین با لبخند گوشهلبی گفت:
– گفتم که… فقط من اجازه دارم اذیتت کنم.
ات با حرص برگشت، ولی نمیتونست جلوی سرخی گونههاشو بگیره. چرا قلبش داشت اینقدر تند میزد؟
اون شب، وقتی دفترشو باز کرد، دوباره روی آخرین صفحه چیزی نوشته بود:
"وقتی با یکی دیگه میخندی، حالم بد میشه. نمیفهمم چرا."
ات دستشو روی نوشته گذاشت. برای اولین بار، به جای عصبانیت… لبخند زد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
#استری_کیدز
- ۳.۲k
- ۱۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط